یکی

یکی

یکی

یکی

خَُب

 

...

اون اتفاق زندگیم که سپردنو توش تجربه کردم از این قرار بود:

به یک مشکل اساسی تو زندگیم برخورد کرده بودم که یه جورایی سرنوشتم به اون بستگی داشت. راستشو بخواید هر چی در راستای این تصمیمم تلاش کرده بودم و به هر دری زده بودم جواب نگرفته بودم. انرژی، زمان و خیلی چیزهای دیگر در این راستا مصرف شده بود که احتمال داشت در صورت عدم حصول موفقیت ...

خلاصه خیلی ها مخالف این تصمیم من بودند و در آخرین سکانسِ این جریانات یکی از مخالفانم که سرسخت ترین اونها محسوب می شد رفت که کار رو تموم کنه و دست منو برای همیشه از اون مقصودم کوتاه کنه. آره! اون مخالف برای قدرت بیشتر برادر بزرگتر خودش رو هم برد و از اومدن من برای دفاع از حقم و جلوگیری از آشوب جلوگیری کرد.

خیلی ناراحت بودم. توی این مدت از "اون" خیلی کمک خواسته بودم و اینبار که دستم از همه جا کوتاه شده بود، در حال غرق شدن خالصانه رو به اون کردم.

 

 

بهش گفتم:

همه چیز به دست توست. اگه تو بخوای همه چیز عوض میشه. کمکم کن. همه چیزو به خودت می سپارم. تو از نیت من باخبری. تنها تویی که میتوانی در غیاب من وکیل من تو اونجا باشی و.....

...و هزاران مرتبه ازش تشکر می کنم. چون اینبار عالی جوابمو داد و بهت و حیرت اطرافیان رو برانگیخت. می دونید، همون برادر بزرگتر را وسیله ای قرار داد تا اوضاع را بر عکس مراد مخالف اصلی و سایر مخالفان پیش ببره.

...و حالا من به دلیل الطاف اون بزرگِ مهربون خیلی احساس خوشبختی می کنم.

راستی شما تا حالا با اونی که میگم مراوده و ارتباطی داشتید؟ میشه برام بگید؟

خَُب

 

الف: بسپار بهش.

ب: چیرو؟

الف: همه چیو.

ب: مگه میشه؟ چه جوری؟

الف: کار از تو، نتیجه با اون.

ب: ای بابا. من که همش نگرانم که نکنه نتونه نتیجرو درست و دلبخواه من پیش ببره.

الف: مگه بهش اطمینان نداری؟

ب: چرا دارم.

الف: مگه ازش نخواستی وکیلت باشه؟

ب: چرا. ولی...

خجالت می کشیدم. کارامو که انجام میدادم نگرانِ نتیجش بودم و از یه وکیل مطمئن کمک می خواستم. می دونستم که اون خیلی قوی و پر نفوذه و اگه بخواد می تونه همه چیو "کن فیکون" کنه، ولی نگرانیم باعث میشد فکرِ "نکنه نشه" یا " نکنه اونطور که میخوام نشه" بیفته تو جونم. برای همین شروع به دخالت تو کارش می کردم و دست آخر هم اتفاقات ناخوشایندو مینداختم گردن اون و اگر هم خوب میشد یه آفرین به خودم می گفتم.

ولی خیلی دوست داشتم اونطور که اون میگفت بسپارم. کامل و مطمئن. برای همین سعی و تلاشمو تو این راستا  به کار بردم و این باعث شد توی یکی از اتفاقات مهم زندگیم جواب بگیرم.

هان؟ گفتی چه جوری؟